محل تبلیغات شما



دیشب خواب تو رو دیدم

خیلی شب ها شده که اومدی به خوابم

فکر‌‌‌ میکردم حالا و با شرایط فعلی دیگه این اتفاق نیفته.

اشتباه میکردم

و میدونی چی خیلی تلخه؟

امروز توی اوج غم، یادت افتادم

و چقدر درد داشت

میدونی

دلم تنگ خودمه

تنگ‌ دختری که با خاطره ی تو دفنش کردم

خاطره ای که انگار

دستش‌از گور بیرون مونده.


یادم نمیاد اولین باری که وبلاگی برای خودم ساختم دقیقا کی بودو کجا. فکر میکنم اما که دبیرستانی بودم، سوم دبیرستان اگر اشتباه نکنم. و اون موقع لپتاپ نداشتم، کامپیوتر داشتم. بیشترین ذوقی که نوجوونی به سن و سال اون وقتای من میتونست داشته باشه، وقتایی بود که توی وبلاگم می‌نوشتم. خلق میکردم، سعی میکردم بهتر بشم توی نوشتن و با اشتیاق دنبال میکردم نظرات خواننده ها رو. 

شاید این شور و هیجان برخواسته بود از آرزوی کودکی هام که اونم الهام گرفته شده بود از یکی از اشخاص مورد علاقه ی اون روزهای کودکیم یعنی دخترعموم. و این آرزو چیزی نبود به جز نویسنده شدن.

خاطرمه که مینوشتم و مینوشتم. از اولین دوست هام توی فضای بلاگفا، دختری بود به اسم نیکولای آبی. نمیدونم هنوز هم مینویسه یا نه. چیزایی که میگم برای حدود ۸-۹ سال قبله. فکر کن! ۸-۹ سال قبل! من سوم دبیرستان بودم، جدی ترین فکر اون وقتای زندگیم  غولی بود به اسم کنکور! 

اما با وجودی که شاید تمام اون ذوق داشتن های گذشته از دید دختری که امروز هستم بچگانه بیاد، من دوستشون داشتم. میدونی چرا؟ چون خلق یک وبلاگ برای من به معنای پی ریزی دنیایی بود که توش میتونستم خودم باشم! خود خود خود خودم! و من شروع کردم به هر روز و هر روز بال و پر دادن به‌دنیام. دنیایی که توش پشت اسم نگارین ، با خیال راحت خلق میکردم. برای خودم و خودم فقط.

خاطرم نیست که اولین اسمی که برای وبلاگم انتخاب کردم چی بود

اما خاطرم هست که بعد از گذروندن یه دوره ای از دوره های غم‌انگیز زندگیم توی دبیرستان جدید(که‌ اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم) مدتی نوشتن رو کنار گذاشته بودم. 

به یاد میارم که یه روز دوستم "ح جیمی" بهم پیام داد، صحبت کردیم. اون موقع وبلاگم رو پاک کرده بودم(به دلایلی) و یه جور این حس رو داشتم که با دستای خودم بچه م رو کشتم. ح جیمی باهام صحبت کرد. تشویقم کرد که باز هم بنویسم و برای اسم وبلاگ جدیدم همین اسمی که الان وبلاگ داره رو پیشنهاد داد: هیس! یک نفر دارد می نویسد.»

من شروع کردم به دوباره توشتن.  نوشته ها قوی تر شده بودن، اما کم کم وارد یکی از بخش های زندگیم شدم که برام غم زیادی به همراه داشت. اون دختر خلاق گذشته، دختر شادی که ذوق میکرد از نوشتن، دیگه کم کم هر چرت و پرتی که‌توی بدترین و غمناک ترین و درد کشیده ترین حالاتش به ذهنش میرسید رو توی وبلاگش ثبت میکرد، شاید چون به دنبال این بود که با بیرون زیختن کوچکترین اضافه بارهایی که روی روحش وجود داشت، کمی از اندوه اون روزهاش کم کنه و بتونه قوی بمونه.

خلاصه زمان هایی پیش اومد که اسم وبلاگ رو عوض کردم، ادرسش رو، اصلا پاکش کردم به طور کل. 

اما من همون من بودم و غم همون غم بود.

بعدها فهمیدم کارهایی بودن توی زندگیم، انتخاب هایی که فکر میکردم از سر قدرت انجامشون دادم اما شاید واقعا از بزرگترین ضعف بشر ناشی میشد ، یعنی ترس! 

امروز که این نوشته رو مینویسم، چندسالی هست که دوباره وبلاگم رو با همون آدرس سابقش باز کردم. اسم وبلاگ رو‌اما تغییر داده بودم. دلم اما اون حس و حال و هوای قدیم رو میخواد. اون خلق کردن دنیا رو. و بی نام و نشان بودن و پنهان شدن هوینم پشت اسم نگارین. اسمی که هنوز هم اون زو برای خودم حفظ کردم.

امروز اسم وبلاگ رو به اسم سابقش تغییر دادم: هیس! یک نفر دازد مینویسد

چون حس میکنم از دنیای نگارین خوشحال ۱۷-۱۸ ساله ی درونم دیگه خبری نیست

درسته که تغییرات زیادی اتفاق افتاده. دوست های زیادی رو از دست دادم. آدم هایی رو از دست دادم که فراموش کردنشون قدر تمام سال هایی که تا اون موقع زندگی کرده بودم به عمرم اضافه کرد. اشک ریختم، درد کشیدم و هیچکدوم اتفاق های آسونی نبودن برای من و من هم میدونم که امروز، توی بیست و پنج سالگی، توی شرایطی قرار دازم که نمیتونم بشم دختر سابقی که بودم.

اما

دلم ذوق خلق کزدن رو میخواد. ذوق نوشتن، ذوق پنهان بودن و بنابراین واقعی تر بودن

 

امیدوازم که این شروعی دوباره باشه برای ساختن بخش هایی از روحم که به یادآوردنشون زمانی برام به قدری دردناک بود، که تصمیم گرفتم حذفشون کنم.


من از تاریکی می‌ترسم

از همون بچگی هم‌ میترسیدم

بس‌که زل میزدم به تاریک ترین گوشه های اتاقم‌ توی سیاهی شب و از هر سایه و شکل تاریکی توی ذهنم شبیه ترین چیزی که بهش می خورد رو میساختم

آخرم همه که میخوابیدن، بالشتمو بغل می کردم و پاورچین پاورچین میرفتم تو اتاق بابا و مامان، خودمو میچسبوندم به شوفاژ و همونجا میخوابیدم

اونجا هم تاریکی بود

ولی صدای نفسای مامان و بابا که میومد، خیالم راحت بود که هرکدوم از اون شکلای توی تاریکی هم که واقعی بشن، دلم قرصه که پیششون تنها نیستم

الان ۲۵ سالمه

و هنوزم از تاریکی میترسم، حتی بیشتر از بچگیام

انقدی که شبا چراغ اتاقمو که خاموش میکنم، دیگه نه جرئت میکنم چشمامو باز نگه دارم، نه جرئت دارم که پامو از تختم بذارم بیرون و برم از اتاقم بیزون

میدونی

ترسم بیشتر شده

شاید چون میدونم چیزایی که از دل تاریکی میتونن بیرون بیان، آدمای بد، اتفاقای بد، فکرای بد

توی شکلایی که تو بچگی ازشون برای خودم میساختم خلاصه نمیشن

الان میدونم که دنیا ، آدما، اتفاقا خیلی بزرگتر و پیچیده تر و با بخش های تاریک‌زیاد تر از اونیه که بتونم توی چندتا شکل ترسناک خلاصه شون کنم

ولی خب

میشه دل خوش کرد به صدای نفسای بخشای روشن این قصه، چسبید به زندگی و با دل یه کمی قرص  و محکمتر، شبا رو روز کرد.

 


میدونی

گروس عبدالملکیان شعری داره که یه جاش میگه:    تصور کن رویاهای گمشده در مه را.»

چند وقته که انگار تو فکر رویاهای توی مه گمشده م‌هستم

چندوقته که حس میکنم، نه! اصلا میدونم که چه آدم کوچیکی شدم

تنها شدم، بی‌روح ، مثل یه دیوار یخی که میخواد هیچ راه نفوذی  نداشته باشه  به اونچه  که دورش رو گرفته؛ که در مورد من قلبمه

اما میدونی،

حتی یخ  هم نفوذناپذیر نیست؛ آتیش!

و تازگی دژ یخی دور قلبم رو آتیش فکرا، حسا، خاطره ها دارن فرو‌میریزن

خسته م

خسته و تنها

و میدونی چی غمناکه؟ تنها نیستم!

میفهمی چی میگم؟

حس میکنم که دلم میخواد خودم رو بکوبم و از نو بسازم

دلم میخواد نیست شم

نباشم

خسته م

خیلی خسته م.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رفیق شهیدم