محل تبلیغات شما

من از تاریکی می‌ترسم

از همون بچگی هم‌ میترسیدم

بس‌که زل میزدم به تاریک ترین گوشه های اتاقم‌ توی سیاهی شب و از هر سایه و شکل تاریکی توی ذهنم شبیه ترین چیزی که بهش می خورد رو میساختم

آخرم همه که میخوابیدن، بالشتمو بغل می کردم و پاورچین پاورچین میرفتم تو اتاق بابا و مامان، خودمو میچسبوندم به شوفاژ و همونجا میخوابیدم

اونجا هم تاریکی بود

ولی صدای نفسای مامان و بابا که میومد، خیالم راحت بود که هرکدوم از اون شکلای توی تاریکی هم که واقعی بشن، دلم قرصه که پیششون تنها نیستم

الان ۲۵ سالمه

و هنوزم از تاریکی میترسم، حتی بیشتر از بچگیام

انقدی که شبا چراغ اتاقمو که خاموش میکنم، دیگه نه جرئت میکنم چشمامو باز نگه دارم، نه جرئت دارم که پامو از تختم بذارم بیرون و برم از اتاقم بیزون

میدونی

ترسم بیشتر شده

شاید چون میدونم چیزایی که از دل تاریکی میتونن بیرون بیان، آدمای بد، اتفاقای بد، فکرای بد

توی شکلایی که تو بچگی ازشون برای خودم میساختم خلاصه نمیشن

الان میدونم که دنیا ، آدما، اتفاقا خیلی بزرگتر و پیچیده تر و با بخش های تاریک‌زیاد تر از اونیه که بتونم توی چندتا شکل ترسناک خلاصه شون کنم

ولی خب

میشه دل خوش کرد به صدای نفسای بخشای روشن این قصه، چسبید به زندگی و با دل یه کمی قرص  و محکمتر، شبا رو روز کرد.

 

درد، مرگ، نامیرایی

هیس! یک نفر دارد می نویسد...۹

من از تاریکی‌میترسم

تاریکی ,توی ,دل ,پاورچین ,بد، ,نفسای ,صدای نفسای ,من از ,و با ,از تاریکی ,نه جرئت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها