محل تبلیغات شما
میدونی

گروس عبدالملکیان شعری داره که یه جاش میگه:    تصور کن رویاهای گمشده در مه را.»

چند وقته که انگار تو فکر رویاهای توی مه گمشده م‌هستم

چندوقته که حس میکنم، نه! اصلا میدونم که چه آدم کوچیکی شدم

تنها شدم، بی‌روح ، مثل یه دیوار یخی که میخواد هیچ راه نفوذی  نداشته باشه  به اونچه  که دورش رو گرفته؛ که در مورد من قلبمه

اما میدونی،

حتی یخ  هم نفوذناپذیر نیست؛ آتیش!

و تازگی دژ یخی دور قلبم رو آتیش فکرا، حسا، خاطره ها دارن فرو‌میریزن

خسته م

خسته و تنها

و میدونی چی غمناکه؟ تنها نیستم!

میفهمی چی میگم؟

حس میکنم که دلم میخواد خودم رو بکوبم و از نو بسازم

دلم میخواد نیست شم

نباشم

خسته م

خیلی خسته م.

درد، مرگ، نامیرایی

هیس! یک نفر دارد می نویسد...۹

من از تاریکی‌میترسم

رویاهای ,گمشده ,رو ,میخواد ,مه ,کن ,گمشده در ,رویاهای گمشده ,کن رویاهای ,در مه ,مه را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها